چندوقتیه غم خودمو داشتم
الان مدتیه رفتم توفکر غمهایی که دیگرون باهاش دست به گریبانن
از خدا میخام صمیمانه که ارزش زندگی و زنده بودن رو به همه بفهمونه
و اینقدر لحظات زندگی رو به باد فنا ندن.
اگه ما بدونیم که خدا با نعمت زندگی چه لطفی در حقمون کرده اینقدر ساده همه کس و همه چیز رو به بازی نمی گرفتیم
بازی ای که با همه شوخی هاش گاهی جدی جدی میشه و آخرش به شکست ما منجر میشه...
کاشکی هیشکی توی زندگیش بازنده نباشه...
کاشکی هر کسی بدونه که زندگیشو چجوری بسازه که به یأس ختم نشه...کاشکی...
امروز یه شعر از سهراب سپهری واستون گذاشتم که خودم خیلی دوستش داشتم از بچگی...
امیدوارم همتون دیدتون رو ساده و صمیمی کنین نسبت به زندگی...
و در همه حال شاکرنعمت های خداوند باشیم.
ساده رنگ
آسمان آبی تر
آب آبی تر
من درایوانم رعنا سر حوض
رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم
موضوع مطلب : اشعارسهراب سپهری, شعرسهراب, اشعارسپید, شعرنووموزون, غزلیات, شعرکلاسیک, زندگانی سیبی است, گازبایدزدباپوست, سیب سرخ, شاعران معاصر