عاشقانه ترین وب سایت عاشقانه=چشمان سبز شاعر و نویسنده
طراح و خوشنویس
گرافیست و طراح وب درباره وبلاگ آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
صفحات وبلاگ عکس عاشقانه... یه ساقه ی نازک،یه نهال مو یه روزی ناخواسته سبزشد... موضوع مطلب : عکس عاشقانه, داستان عاشقانه, عشق و عاشقی, داستان کوتاه, داستان دوست, حکایت عشق داستانی زیبا و پند آموز از مولانا اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها
موضوع مطلب : داستان زندگی, داستان عاشقانه, داستان های جالب, داستان های زیبا, داستانهای پندآموز, داستانهای آموزنده شعر عاشقانه بگو چرا؟ دوستت دارم یعنی بی حضور تو زندگی برایم بی معناست تو که می دونی برام همه ی بودنمی
یه بهانه ی قشنگ برای خوندنمی
پس چرا می رنجونی منو با بهانه ها
مرگ من بگو چرا
تو که می دونی نگا ت همه ی آرزومه
دل تو واسه ام شده بهترین آشیونه
پس چرا می گریونی منو با بهانه ها
مرگ من بگو چرا
تو که می دونی شبام با تو نوربارون میشه
سینه ی پر از غمم با چشا ت آروم میشه
پس چرا می شکنی تو منو با بهانه ها
مرگ من بگو چرا
تو که می دونی صدات دلمو شاد می کنه
تو که می دونی نگا ت قلبمو آب می کنه
پس چرا می لرزونی منو با بهانه ها
مرگ من بگو چرا
تو که توی دل من صاحب خونه شدی
تو که توی باغ دل یاس و گلپونه شدی
پس چرا می خشکونی منو با بهانه ها
مرگ من بگو چرا موضوع مطلب : متن عاشقانه, داستان عاشقانه, شعر عاشقانه, اس ام اس عاشقانه, رمان عاشقانه, قطعه ادبی عاشقانه داستان کوتاه و زیبا ارسال توسط کاربران عزیز چشمان سبز این قسمت: یکی از داستان های دنباله دار خانم هدیه سادات میرمرتضوی و با تشکر از ایشون...
پوتین " هدیه سادات میرمرتضوی"
با سمانه جلوی موتورت نشسته ایم و توی کوچه ها ی محله ، دورمان میدهی . دستهایم را بزحمت به دسته های موتورچسباندم . سمانه پشت سرم ، سروصدا میکند و داد می کشد: -زنده باد دایی رضا زنده باد دایی رضا ... و باز داد می کشد: - تندتر و تندترش کن یاالله تندترش کن... درختها، آدمها و ماشینها، مثل فرفره ازجلوی چشمهایم رد میشوند و حالم را بد میکنند. سرم را میندازم پایین و فقط به آسفالت خاکستری کف خیابان خیره می شوم. باز سرم گیج می رود کف خیابان کج می شود و همه اش فکر می کنم الان است که موتور چپه بشود و همه مان با هم پخش شویم روی زمین . چشمهایم را می بندم و بلند جیغ میکشم . جیغ خوشحالی که نه . جیغ ترس . صدای جیغم قاطی پت پت موتور ، خنده های سمانه و سروصدای خیابان گم می شود. دستهایم ، ازبسکه سفت به دسته های موتور چسبیدند ، درد میکنند. چشمهایم هنوز بسته اند و باد تندی که بِهِم می خورد ، انگار می خواهد از روی موتور بکَنَدَم و با خودش ببَرَدَم آن دوردورها . یکدفعه همه ی سروصداها تمام می شود و باد بند می آید. چشمهایم را باز میکنم. موتورت را کنار پیاده رو نگه داشتی . جلوی یک مغازه . مغازه آشناست . بقالی ممد آقای خودمان است و تو ، با عجله داخلش میشوی . سمانه پشت سرم وول میخورد، بپربپر میکند و شعرمیخواند. بالاخره ازسیاهی مغازه بیرون میایی. توی دستهایت دوتا کیم موزی داری.کیمها را با خنده نشانمان میدهی و ما دوتایی با هم شروع میکنیم به جیغ کشیدن : - بستنی ... بستنی ...هی هی بستنی... بستنی ... هی هی کیمها را همانجا بالای موتورت هولهولکی می خوریم، مالِ من یک تکه اش شل میشود و میفتد روی صندلی . تو ، الکی گوشم را میکشی و با نوک انگشت صندلی را پاک میکنی. همینطور که با مهربانی ما دوتا را نگاه می کنی ، هی مچ دستت را بالا می گیری و به ساعتت خیره می شوی. ازآخر بستنی خوردن ما تمام میشود. حالا دستهایمان چسبناک شده و دور دهانهامان کثیف و بدرنگ . بدتر ازهمه اینکه تشنه مان هم هست . ازت می خواهیم ببریمان آبخوری سرِ خیابان. می دانیم حرفمان را گوش میدهی. باز به ساعتت نگاه میکنی ، روی موتور می نشینی وبطرف خیابان گازمیدهی... جلوی خانه که پیاده مان میکنی ، راستی راستی دیرت شده. کفشهای ورزشی گنده ات را روی پدال موتور فشار می دهی و کوچه را دور می زنی . من وسمانه جلوی در ایستاده ایم و برایت دست تکان می دهیم . تو هم با دو سه تا بوق قشنگ از جلویمان رد میشوی و با عجله به سمت زمین فوتبال راه میفتی . امروز تمرین داری و باید به موقع خودت را برسانی. بقیه در ادامه مطلب نظر یادتون نره
داستان زن و شیطان
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!! شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم
نمـــی نــــویســــــم ….. چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم …. چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم …… چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ….. زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم …… چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام موضوع مطلب : عاشقانه ترین وبلاگ, متن عاشقانه, داستان عاشقانه, شعرعاشقانه, دل نوشته های عاشقانه, عاشقانه های من, قالب وبلاگ عاشقانه بس که دیوار دلم کوتاه است ، هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد ، به هوای هوسی هم که شده ، سرکی می کشد و می گذرد
خوندن یه داستان عاشقانه در ادامه مطلب
اشعار عاشقانه و متن های عاشقانه ارسالی های شما به شماره موبایل و ایمیلم...
اگه زندگیم در یه کاسه آب خلاصه می شد پیوند روزانه
پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|