سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه ترین وب سایت عاشقانه=چشمان سبز

شاعر و نویسنده طراح و خوشنویس گرافیست و طراح وب

حکایتی ازیک عشق واقعی !

حکایتی ازیک عشق واقعی !

 

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد.

فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...

زود دیر می شود...بی خیال عاشقی

بی خیال گفتن هایی که به ضرر همه تمام خواهد شد

اکثرا" ما وقتایی که دوسداریم جواب های قانع کننده ای از طرفمون بشنویم جوابایی می شنویم که باعث رنج روحی ما میشن

کاش میشد دقت کنیم و سوالات دیگرون رو با جواب های کامل پاسخ بدیم و به شخصیت طرفمون بی احترامی نکنیم با جوابهایی مث نه بابا....حالا....خوب دیگه...بماند.....بعدا"میگم....چیزی نپرس....معلوم نیست...بی خیال و...

مطلب زیر اشاره به این مورد میکنه که خیلی هم درروابط عاشقانه مهمه

امیدوارم به مضمون برسین و بکاربگیرین و ازش خوشتون بیاد.

jkld

چرا فکر می کرد که برایم مهم نیست؟

چرا در جواب تمام سوال هایم فقط گفت: " بی خیال..."

حالا بعداز چندماه برگشته و می گوید:

"آیا برایت مهم بودم؟"

او دلش درگیر صدنفر بود

مدام بین من و دیگران در حال استخاره بود

....................ولی نمیدانست که من بخاطر او به تمام دل مشغولی های کاذب پشت کرده بودم

من فقط او را حقیقی می خواستم و می دیدم

افسوس که او هیچگاه ندانست که زود " دیر می شود"


شاگرد اول کلاس عشق وعاشقی...نفر اول یا نفرسوم...

همیشه از این که شاگرد سوم کلاس بشم متنفر بودم

واسه اول شدن، ممتاز شدن ،همیشه بیشترین تلاش رو داشتم سرکلاس مدرسه

اونجا همیشه اول بودم

اما الان سرکلاس زندگی نمیدونم چی شد همه معادلاتم به هم خورد و همه چی....اونجوری که میخواستم پیش نرفت

این پست رو گذاشتم واسه اونایی که به درد من میسوزن و میسازن....

امیدوارم خوشتون بیاد...

http://asheganeh.ir

دلم قصه ای عاشقانه می خواهد
.

که تا آخرش ،

.
-

-

-

-

-

-

-پای هیچ نفر سومی به میان نیاید !!!


حکایت دلبستگی و عشق...

آن روز ، کـه هــــمـدیگـــــر را یـــافـــــتـیـم ..


یـــــافتــــنـمان هُــنر نـــــبود !


هُـــنر ایــن اسـت ؛ هــــمـدیــــگـر را "گــُــــم" نـکنــــیم ...!

gh