داستان ناشکری ما آدم ها
داستان شکایات و ناشکری های ما آدم ها:
اکثر ما آدم ها رسم داریم همش از خدا گله و شکایت کنیم و همه کاسه و کوزه هارو سر خدا بشکنیم
به همه بدوبیراه میگیم.فکر می کنیم همه همه چیشون فراهمه جز ما...
ولی کاش می دونستیم که هر کسی یه کم و کسری هایی توی زندگیش داره
و هیچ دلی بی غم توی این دنیا نیست.
و هیشکی رو خدا کامل نیافریده توی این دنیا.
منتها بعضی مواقع ما خودمون توی کارای خدا فضولی می کنیم و بجای رسیدن به جاهای خوب برعکس همه چی رو به هم می ریزیم.
غافل از اینکه اون چیزی که خدا خواسته مصلحت بوده و اون چیزی که نخواسته مصلحت نبوده.
کاش ما آدمها می فهمیدیم زندگی با همین غمها و شادیهاش دلنشینه و
کاش به قول معروف : با یه کشمش دهنمون شیرین نمی شد و با یه قوره ترش.
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!».