سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه ترین وب سایت عاشقانه=چشمان سبز

شاعر و نویسنده طراح و خوشنویس گرافیست و طراح وب

عکس عاشقانه...

عکس عاشقانه...

عشق و عاشقی یا توهم

یه ساقه ی نازک،یه نهال مو یه روزی ناخواسته سبزشد...
اون روز همه میخواستن اونو از ریشه در بیارن...
چون اون نهال سر راهی بود.
دست برقضا ساکنین اون خونه مجبور شدن بدلیل تغییر مکان محل خدمت و کارشون از اونجا برن.
خونه باغی زیباشون رو توی روستا رها کردن و به شهر رفتن و اون نهال به خواست خدا موند و رشدکرد و بزرگ شد.
اونروز، اون سر دریدوست نداشت کسی تودلش سبز بشه و سرراهش باشه،مزاحمش باشه...ولی حالا دیگه تنهاشده بود.کسی واسه اون نموند جز همون نهال مو...
ولی الان مدتها از ولادت اون نهال مو گذشته واون تبدیل به یه درخت مو تناوری شده که با تموم بی محبتی هایی که بهش شد سایه ی خودشو حتی یه لحظه هم از اون سردری نمیگیره.
داستان ،داستان زندگی ما آدمهاست...
همیشه قدر اونایی رو که یه روز عزیزمون میشن،به دردمون میخورن،یار رفیق وشفیقمون میشن و سایه سرمون میشن نمیدونیم چون خیلی برامون بی ارزشن...واسه همینم خیلی راحت از کنارشون میگذریم
کاش میشد قدر عزیزای دلمون و سایه های سرمون رو خوب بدونیم.


داستان زیباوکوتاه ارسالی شما

داستان کوتاه و زیبا

ارسال توسط کاربران عزیز چشمان سبز

این قسمت:

یکی از داستان های دنباله دار خانم هدیه سادات میرمرتضوی و با تشکر از ایشون...

 

 

پوتین                                                                                     " هدیه سادات میرمرتضوی"

 

با سمانه جلوی موتورت نشسته ایم و توی کوچه ها ی محله ، دورمان میدهی . دستهایم را بزحمت به دسته های موتورچسباندم . سمانه پشت سرم ، سروصدا میکند   و داد می کشد:

-زنده باد دایی رضا    زنده باد دایی رضا ... و باز داد می کشد: - تندتر و تندترش کن یاالله تندترش کن...

درختها، آدمها و ماشینها، مثل فرفره ازجلوی چشمهایم رد میشوند و حالم را بد میکنند. سرم را میندازم پایین و فقط به آسفالت خاکستری کف خیابان خیره می شوم. باز سرم گیج می رود کف خیابان کج می شود و همه اش فکر می کنم الان است که موتور چپه بشود و همه مان با هم پخش شویم روی زمین . چشمهایم را می بندم و بلند جیغ میکشم . جیغ خوشحالی که نه . جیغ ترس . صدای جیغم قاطی پت پت موتور ، خنده های سمانه و سروصدای خیابان گم می شود. دستهایم ، ازبسکه سفت به دسته های موتور چسبیدند ، درد میکنند. چشمهایم هنوز بسته اند و باد تندی   که بِهِم می خورد ،   انگار می خواهد از روی موتور بکَنَدَم و با خودش ببَرَدَم آن دوردورها . یکدفعه همه ی سروصداها تمام می شود و باد بند می آید. چشمهایم را باز میکنم. موتورت را کنار پیاده رو نگه داشتی . جلوی یک مغازه . مغازه آشناست . بقالی ممد آقای خودمان است و تو ، با عجله داخلش میشوی . سمانه پشت سرم وول میخورد، بپربپر میکند و شعرمیخواند. بالاخره ازسیاهی مغازه بیرون میایی. توی دستهایت دوتا کیم موزی داری.کیمها را با خنده نشانمان میدهی و ما دوتایی با هم شروع میکنیم به جیغ کشیدن : - بستنی ... بستنی ...هی هی     بستنی... بستنی ... هی هی

کیمها را همانجا بالای موتورت هولهولکی می خوریم، مالِ من یک تکه اش شل میشود و میفتد روی صندلی . تو ، الکی گوشم را میکشی و با نوک انگشت صندلی را پاک میکنی. همینطور که با مهربانی ما دوتا را نگاه می کنی ، هی مچ دستت را بالا می گیری و به ساعتت خیره می شوی. ازآخر بستنی خوردن ما تمام میشود. حالا دستهایمان چسبناک شده و دور دهانهامان کثیف و بدرنگ . بدتر ازهمه اینکه تشنه مان هم هست . ازت می خواهیم ببریمان آبخوری سرِ خیابان. می دانیم حرفمان را گوش میدهی. باز به ساعتت نگاه میکنی ، روی موتور می نشینی وبطرف خیابان گازمیدهی...

جلوی خانه که پیاده مان میکنی ، راستی راستی دیرت شده. کفشهای ورزشی گنده ات را روی پدال موتور فشار می دهی و کوچه را دور می زنی . من وسمانه جلوی در ایستاده ایم و برایت دست تکان می دهیم . تو هم با دو سه تا بوق قشنگ از جلویمان رد میشوی و با عجله به سمت زمین فوتبال راه میفتی . امروز تمرین داری و باید به موقع خودت را برسانی.

بقیه در ادامه مطلب

نظر یادتون نره

ادامه مطلب...