سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه ترین وب سایت عاشقانه=چشمان سبز

شاعر و نویسنده طراح و خوشنویس گرافیست و طراح وب

حکایت 4 سخنی که مرد زاهد را تکان داد!

حکایت و داستان امروز :

چهار سخنی که زاهد را تکان داد!
 

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
 گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


عشق **فقط خدا

دعا

تمام را آزمودم

پدر و مادرم را

خواهر و برادرم را

اقوام دور و نزدیکـــــم را

تمامی دوستانم را

(همان هایی که ادعای دوستی داشتند را)

حتی یکتا عشقم را...

اما عشق هیچکــــــــــــــــــــــــــــدام به ماندگاری خدا نبود