آرزوی کودکی و آرزوهای کودکانه...
آرزوی کودکی و آرزوهای کودکانه...
کاشکی همیشه بچه باقی میموندیم
معصوم و پاک و بدون غل و غش.
یه روزی ذهنمون آیینه ای بود صاف صاف.
حتی وقتی شب می شد تاریکی شبهامونم از تیرگی دور بود... آفتابی بود..نگاهمون زلال بود ..مث آسمون.
بدیها انگشت شمار بودن...
و خوبی ها دوست داشتنی...
اما حالا چی؟!
ما هرروز صبحمون رو با صحنه های تصادفات شروع می کنیم
شبمون رو با دعواهای مناظره ای اونچنانی صداوسیما
و ظهرامون رو با اخبارهای دلخراش جنایات صهیونیسم ها.
پس این وسط خوبیها کجا رخت بستن؟
همه مون دم از خوبی می زنیم و پاکی
ولی مث یه سیبی میمونیم سرخ
که از داخل اونو کرم خورده و فقط لباس ظاهری مون فریبنده است.
کاش روزی می یومد که یکی منجی زند گیمون بشه و ما را از این رخوتی که تموم باغ زندگیمونو آفت زده کرده نجات بده.
یعنی میشه؟
کاش برمی گشتیم به سرزمین افسانه ای کودکی هامون...کاش.