یه ساقه ی نازک،یه نهال مو یه روزی ناخواسته سبزشد... اون روز همه میخواستن اونو از ریشه در بیارن... چون اون نهال سر راهی بود. دست برقضا ساکنین اون خونه مجبور شدن بدلیل تغییر مکان محل خدمت و کارشون از اونجا برن. خونه باغی زیباشون رو توی روستا رها کردن و به شهر رفتن و اون نهال به خواست خدا موند و رشدکرد و بزرگ شد. اونروز، اون سر دریدوست نداشت کسی تودلش سبز بشه و سرراهش باشه،مزاحمش باشه...ولی حالا دیگه تنهاشده بود.کسی واسه اون نموند جز همون نهال مو... ولی الان مدتها از ولادت اون نهال مو گذشته واون تبدیل به یه درخت مو تناوری شده که با تموم بی محبتی هایی که بهش شد سایه ی خودشو حتی یه لحظه هم از اون سردری نمیگیره. داستان ،داستان زندگی ما آدمهاست... همیشه قدر اونایی رو که یه روز عزیزمون میشن،به دردمون میخورن،یار رفیق وشفیقمون میشن و سایه سرمون میشن نمیدونیم چون خیلی برامون بی ارزشن...واسه همینم خیلی راحت از کنارشون میگذریم کاش میشد قدر عزیزای دلمون و سایه های سرمون رو خوب بدونیم.